به نام آنکه بیم از اوست و امید از او
می خوام براتون یه خاطره از مسافرتی در تابستان امسال از زبان دختر خالم بگم که واقعاًحضور خدارو نزد بنده هاش حس میکنیم.
تابستون امسال تصمیم گرفتیم یه دوری تو شمال کشور بزنیم.داشتیم از اردبیل به طرف انزلی می رفتیم بین راه از یه آقایی راهنمایی خواستیم،ایشونم گفتند:از جاده خلخال برید،جاده قشنگیه.ما هم گوش کردیم.خلاصه عصر راه افتادیم.شب افتادیم تو جاده اصلی،تو یه مه وحشتناک...حالا جاده رو بگم...:
صد رحمت به جاده چالوس،همش گردنه و پیچ و خم،یه سمتمون دره بود و یه سمتمون جنگل.بدیش این بود که توی جاده غیر از ما کسی نبود. موبایلامونم شارژ نداشت وخاموش بود باکسی هم نمی تونستیم تماس بگیریم.ما بودیم یه جاده ی مه آلودی که یه متر جلوتر رو به زور میدیدیم و جنگل ودره اونم تو تاریکی... .من که دیگه داشتم از ترس سکته می کردم اصلاًدید نداشتیم،گفتم دیگه مردیم.الآنه که تصادف کنیم بریم تو دره.همش صلوات می فرستادیم.کار دیگه ای نمی تونستیم بکنیم.نه می شد به راه ادامه بدیم نه می شد بایستیم و صبح بریم.خیلی وحشتناک بود من که دیگه اشهدمو خوندم. همش می گفتیم اگه انشاءالله رسیدیم فلان کارو انجام میدیم.خلاصه خیلی خدا به ما رحم کرد.هر جوری بودخودمون رو رسوندیم به ساحل گیسوم شب رو اونجا موندیم.دیگه الحمدلله خطر رفع شده بود.
اینجاست که متوجه میشیم جایی که به هیچ جا نمی تونیم امید داشته باشیم،هنوز یه جا هست که فقط به او و رحمتش می تونیم امیدوار باشیم.(لاتقنطوامن رحمت الله)